شعر یک اتفاق است. اتفاقی که در زبان رخ می دهد. ناگهان و بی هیچ پیش فرض ذهنی. مثل سنگی که در آب می افتد. صدایی می کشد وخود در درون آب فرو می رود اما از خود دایره هایی را برجا می گذارد. این دایره ها را انسان می بیند ودرک می کند. شعر نیز چنین است. یک شروع ناگهانی دارد. منطق شعر منطق ارسطویی نیست. هیچ صغرا وکبرایی ندارد. وبرهیچ استدلال و برهانی استوار نمی باشد. همه جا وهر زمان می تابد. حتا زبان گاهی از بیان آن عاجز می شود. در این صورت اتفاقی که در زبان واقع شود نیست بلکه یک حس به غلیان رسیده است که فرصت دریچه شدن نیافته است. مثل یک عقده است که هرچه می خواهد به رهایی برسد، مجال نمی یابد. این نوع شعر شعر بی صدا است که فقط روح های بزرگ می تواندش درک کرد. جز از طریق احساس راه دیگری هم برای درک آن وجود ندارد. باید آن قدر بزرگ شد که بتوان حس بیرون از خود را استشمام نمود. به این حساب شعر به دوگونۀ حسی وعینی تقسیم می گردد. دریک تأمل دیگر می توان گفت شعر عینی خود منشأ حسی دارد و با شعر حسی محض می پیوندد. اما حس، خود فعالیت نمی کند مگر این که محرکی از داخل یا خارج برآن فشار آورد. در چنین حالتی است که کارکرد حس آغاز می شود. باشروع چرخۀ حس ها، فعالیت های ذهنی ودماغی نیز رو به سمت درون شروع می گردد. به این ترتیب برای آغاز کار حس، می توان مبدئی را تصور کرد. این مبدأ چه درونی باشد وچه بیرونی در زمان ومکان خاصی قرار دارد. یعنی داشتن یک موقعیت برای حس، امر حیاتی است. روی این مبنا می توان نتیجه گرفت که شعر با طی کردن سلسله مراتب وجودی خود، به جایگاه آفرینش می رسد. در این جا ممکن است این پرسش به میان آید که درست است شعر ناگهان فرو می غلتد لیکن همین خود برخاسته از یک نیاز می باشد. این نیاز ممکن است در بیرون از شاعر وجود داشته باشد وممکن است ازجان شاعر منشأ گرفته باشد. به هرصورت مستلزم نوعی نیاز است. مهم این است که بدانیم این نیاز چیست؟
در پاسخ باید گفت نیاز های آدمی بسیار است. هرچه جست وجو کنیم وسعت آن بیش تر می گردد لیکن دریک کلیت می توان به دو نوع نیاز اشاره کرد: نیاز فردی ونیاز اجتماعی. شعر در حالت نخست به تکمیل خلأ موجود در شاعر می پردازد اما در حالت دوم به خواست های اجتماعی پاسخ می دهد. رابطۀ این دو نوع نیاز با همبستگی فرد وجامعه بستگی دارد. زمانی که شاعر در همدلی با مردم زندگی کند طبعاً همنوایی نیز ایجاد می گردد اما زمانی که فرد بریده از جامعه اش بزید، دیگر علقۀ شعر وجامعه نیز گسسته می شود. به دلیل همین دو نوع رابطه، دو نوع شعر نیز شکل می گیرد؛ شعر شخصی وشعر جمعی یا به تعبیر دیگر شعر فردی وشعر اجتماعی. توسعۀ و پویایی هریک از این دو، به میزان دونوع نیاز مذکور بستگی دارد. وچیزی که نیاز ها را می سازد شرایط زمانی ومکانی است. به عنوان مثال افغانستان درشرایط سخت ودشواری قراردارد. بحران های متوالی یکی پی دیگری حادث می شوند. از بحران مشروعیت واقتدار گرفته تا بحران هویت، همه سیر صعودی خود را می پیمایند. دراین میان مهم ترین بحران، بحران منازعه برسر وجود وعدم است. هریک درپی زوال دیگری علم برمی افرازد. هرگروه تلاش می ورزد تا با نفی زندگی دیگری وانکارحقوق انسانی، حیات دایمی خود را بقا ببخشد. و این منازعه درعرصۀ سیاست شدت بیش تری دارد. کشمکش برسر تصاحب قدرت، زندگی وحقوق شهروندی بسیاری از انسان ها را به مسلخ برده است. لهذا درچنین شرایطی نیازهای اجتماعی بیش تر از نیاز های فردی شعر را به استمداد می خواند. شعرامروز از درون این بحران ها ونیاز ها سر برمی افرازد. به صداهایی که شنیده نمی شود پاسخ می دهد. چنین شعری را ما شعر دادخواهی می خوانیم. چرا که هدف آن چیزی جز رساندن انسان به حقوق آن نمی باشد. ویا لااقل کاری که این نوع شعر می تواند بکند این است که به کمک انسان هایی که مورد ستم قرار گرفته برود و در غمشریکی با آن ها فریاد بکشد. پس یکی از کارویژه های اساسی شعر دادخواهی "عدالت خواهی" آن است. شعر دادخواهی به "برابری" انسان ها تأکید می کند. تبعیض را می راند وبه "نفی طبقه" برمی خیزد. جز"تفاوت" های فطری وطبیعی هیچ تفاوتی را نمی پذیرد. در حقیقت "بازگشت به فطرت" را ملاک انسانی شمردن امور می داند. به این صورت انسان درمحور تفکر آن قراردارد. همه چیز را در حول کعبۀ انسان معنا می دهد. به عبارت دیگر"انسانی کردن سیاست" برای آن یک اصل مسلم است. او حتا خود را به جای "مذهب" قرار می دهد. چرا که می خواهد به "خواست های درونی انسان" رسیدگی کند. به انسان آرامش ببخشد. او را از درد هایش نجات دهد وبه "سعادت" برساند. اینجاست که خود تبدیل به "هدف" می شود؛ هدف والا ومقدس. او در ظلّ همین امر "جاویدانگی" می یابد. صفت ازلی به خود می گیرد. درجایگاه الوهیت می ایستد. پیوند "فراگیر" پیدا می کنند با همه نسل های آدمی، درهرجایی که زندگی می کند. آفاق نگاه او "انسان بماهو انسان" است اگرچند "فرد" هرگز به عنوان این که یک انسان است فراموش نمی گردد. "مردم" به خاطر این که صدای جمعیِ انسان است در مرکز دید او قرار می گیرد. شعر دادخواهی اگر حقی را طلبد می کند به این عنوان است که حق انسان است چه در شکل جمع باشد یا یک فرد. پس رابطۀ خود را با اجتماع نیز مانند یک فرد حفظ می کند. و از این طریق بحرانی را که شعر امروز گرفتار آن است تقلیل می دهد. "بحران مخاطب" که امروزه مشکل جدی میان شعر وجامعه است ازطریق شعر دادخواهی کاهش می یابد. شعر دادخواهی این رابطه را که سال هاست گسسته باردیگر ترمیم می نماید. یک همدلی جدید میان شعر ومردم ایجاد می کند. زیرا مبنای رفتار او را خواست ها ونیاز های آدمی تشکیل می دهند. و از آن جایی که انسان های مورد ستم قرارگرفته هیچ گاه از "وضع موجود" راضی نیستند، شعر دادخواهی نیز بروضع موجود "معترض" است. اعتراض مبنای احساسی آن را می سازد. برای او وضع موجود هرگز قانع کننده نیست. از این لحاظ به دنبال "تغییر جهان" است. در پی نظام مطلوب می گردد. نظامی که عدالت در آن جا حکومت نماید. انسان ها به حقوق خود رسیده باشند. به همین سبب بر کارگزاران سیاسی فشار می آورد تا "نظام عادلانه" ای را بنا نمایند و زمینۀ حیات مطلوب فراهم آورند. شعردادخواهی به این شکل می خواهد سیاست را مدیریت نماید نه آن که خود به پیروی از سیاست به درون دربار بخزد. به مدح شاهان و وزیران بپردازد. یا از لب وچشم یار جام می وساغر پرکند. او به دنبال "واقعیت های زندۀ اجتماعی" می رود. با یکی کردن "ذهن" و"عین" در صدد برانداختن بنیان ستم وستمگری است. چه ستم در گوشه ای از افغانستان مثل دهراود، قندهار، هلمند، هرات، کنده پشت، یکاولنگ، بهسود وقندز اتفاق افتاده باشد یا در عراق، فلسطین، بوسنی، پاکستان، قرغیزستان و یا هم در هیروشیما.چه در پارلمان وچه درکوچه وبازار، فرقی نمی کند. انسان انسان است چه این جا، چه آن جا. چه در این زمان چه در زمان دیگر. وقتی زندگی در خطر قرار می گیرد، شعر باید دستش را بلند کند. نگذارد صدایی از جهان برافتد. وظیفه انسانی شعر به او اجازه نمی دهد انسانی را در قید جلاد رها کند. وظیفۀ دیگری هم شعر دارد و آن "بیان واقعیت های تاریخی" است. همان گونه که انسان "مسوول تاریخ" است، شعر نیز "مسوول" است. چون "زبان تاریخ" است. این مسوولیت ایجاب می کند که واقعیت های تاریخی ر ا گزارش کند. اگرچند گزارش گری وظیفه شعر نیست ولی "تاریخی گری" در نهاد او نهفته است. هیچ گاه نمی تواند نهاد خود را کتمان نماید. واقعیت ها را به زبان خاص بازگو می کند. به خاطر همین رفتار هاست که از انواع دیگر شعر جدا می شود وراه خود را می گیرد.
نتیجه این که شعر دادخواهی برخاسته از یک "نیاز اجتماعی" است. وچون"منشأ اجتماعی" دارد "انسان" برای او مهم می شود. فرق نمی کند انسان قندهاری باشد یا قندزی، شمالی باشد یا بهسودی، انسان افغانی باشد یا عراقی، انسان جاپانی باشد یا کشمیری. به "هرجای جهان" سر می زند. هرجا صدای مظلومی را می شنود قد راست می کند. به "دادخواهی" می پرازد. برعاملان سیاست "فشار" می آورد تا "انسانی" بیندیشند نه سیاسی. علیه وضع موجود "قیام" می کند. "وضع مطلوب" را می طلبد. برای رسیدن به این منظور "خواهان تغییر" در نظام سیاسی است. "واقعیت های موجود" را "هدف" قرار می دهد. "ذهن" و"عین" را کنار هم می آورد تا "تاریخ جدید" بنا نماید. به این صورت خود در جایگاه برتری می ایستد. و به جای "مذهب" از"دریچۀ دین" از "انسانِ برابر" صحبت می کند.