۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

حکایت تلخ

· اسدالله پژمان (4)
تقدیم به آواره گان بهسود
هرنگاهش حکایتی تلخ است، او پدر را به هرسو می پالد
پای دیوار هــای ویرانــه، لای دود و غـبـــــار می نالـد
سنگ های سیاه و پرخون را، یک به یک اینسو آنسو می راند
اشک در چشم با تن خستـه، رخت خواب پدر را می داند
دست های ظریف و کوچک شان، ناگهان حس نمود پیکر را
پس نمود با شتاب و با گریه، همچنین چند سنگ دیگر را
سرنهاد روی سینه ی پیکر، مثل مرغک صدا صدا می کرد
او که از طالعش شکایت داشت، گریه می کرد خدا خدا می کرد
بار اول نبود این کودک، روی یک نـعش زار افتـــــــــاده
سال پار روی پیـــــکر مادر، همچنین اشکبـــــــار افتــاده
( سرنوشتش همین شده دیگر، او که در ملک خویش بیگانه ست
سال ها سهم او به آتش رفت، حالا این کودک، آری! بی خانه ست
دشت آوارگی و بی مهری، سهمی از زندگی او بوده
چیزی را او که داشته باخود، درد و گرسنگی او بوده)
روی آن نعش می رود در خواب، ناگهان باز خواب می بیند
باز بهار می رسد از راه، لشکری با تـــناب مــی بیــــند
باز می بیند بز و گسفند است، لشکری با شتر و تفنگ است
باز می بیند او به قریه شان، آتش است، مرگ است غم جنگ است
باز نعش برادر خودرا ، مثل مادر به بر می گیرد....
ناگهان فیر می شود بر او، دخترک نیز آنجا میمیرد

گورستان

· روح الله بهرامیان(3)

تقدیم به بی خانمان شدگان ولسوالی بهسود
سنگها را گذاشت پهلوی هم، گورنه، خانه ای بنا می کرد
خاطر اش خسته بود اما باز فکر بنیاد خانه را می کرد
سرپناه دگر نداشت ،بله ،قریه از آن دیگران شده بود
کشته بودند خاندانش را، روی گور پدر دعا می کرد
سنگها روی هم نمی ماندند،سنگهای سیاه بی رو بود
دخترک بازهم عرق می ریخت باز هم سنگ جا بجا میکرد
گورستان مکان خوبی نیست- دور از قریه خوب می فهمید-
زحمتی را که میکشد عبث است به عبث نیز اعتنا میکرد
اشک آب و گیاه نانش بود،چار سو ترس و بیم تنهایی
خانه هم آرزوی بیش نبود،دخترک خانه از کجا می کرد؟
تشنه خون جان خود شده بود به دلش گشت بعد از این باید
با همین زندگی ی بی مقصد روی بر خاک اکتفا میکرد
زیر خورشید گرم تابستان داشت جان می سپرد اما نه
تاکه جان داشت کلبه سنگی ساخت دهن چند قبر وا میکرد
آخر اینجا تمام قبرستان مرده ها اهل بیت او بودند
او بجز این دگر نمی دانست طلب مرگ از خدا می کرد
قبر ها جمله یک رقم بودند، عاقبت قبر مادر اش را یافت
سنگ آخر به روی سینه نهاد مادرش را صدا صدا میکرد

خودسوزی

کسی آتش گرفت و بودنش را رو به جنگل زد ...
و آتش با تمام دخترک آن سو ... به جنگل زد
میان خرمنی از شعله های سرکش و عاصی
میان هاله ی فریاد چون آهو به جنگل زد
کبوتر های وحشی آسمان را آشیان کردند
به قصد مرگ و خود سوزی گل شبو به جنگل زد
فغان برخواست از هرسو فرو میخورد جنگل را
نشد آتش نشد خاموش اگر آمو به جنگل زد
گناه دختر معصوم .. نه او خود سرا پا سوخت
و آتش نیز نامردانه بعد از او به جنگل زد

من می گریم

· بنیاد امید(2)
من می گریم

من می گریم
مثل عبور سکوت
از پشت قرن ها
با دیدگان تر شدۀ دموکراسی؛
پژواک بدویت
درگام های اشتری
که از اقیانوس منجمد می گذرد
اشک های مرا آب می زند
غژدی؛
کابوس خواب های کودکی ام
تکرار می شود درمن
من می گریم
نقش کفش های کهنه
بالامی آید
در گردباد سیاه
بیرق های سفید
روی کوهان شتری سبز می شود
تاشاه شاه بماند و
غلام، غلام
و من می گیریم....
8 / 3 / 1389.خ – غزنی

زاغ ها

شازیه اشرفی (1)

توفان در کبوتر
توفان می چرخد
برگرد هزار بال کبوتر
و زاغ ها
فوج
فوج
خانه می سازند این جا
پاسبانان در خواب و
باغبان
پپاده راه می جوید
در کوه
توفان می چرخد
میان پیالۀ کوچک ماه
در دست کودکان
انگشتانم را می گردانم
لای موهایم
ماه برزمین می افتد
دستانم پرمی شود
از آواز کبوتر

مسابقه‏ی «جایز ه‏ی صلح»


لیسه‏ی عالی معرفت به مناسبت فرارسیدن سالروز جهانی صلح، مسابقه‏ی«جایزه‏ی صلح» را میان گروه های سنی پایین از 20 سال برگزار می کند.
علاقه مندان می توانند آثار خود را با موضوع صلح در بخش های
· نقاشی
· عکاسی
· گرافیک
· خطاطی
تا تاریخ 15 سنبله 1389 ه. ش در بخش انتشارات لیسه‏ی عالی معرفت تسلیم نمایند.

آدرس: دشت برچی، پل خشک، گلستان معرفت، لیسه‏ی عالی معرفت
شماره تماس: 0772017181 - 261244 0785

مسابقۀ "جایزۀ صلح"


لیسه‏ی عالی معرفت به مناسبت فرارسیدن سالروز جهانی صلح، مسابقه‏ی «جایزه صلح» را در سطح دانش آموزان مکاتب برگزار می‏کند.
علاقه‏مندان می‏توانند آثار خود را با موضوع صلح در بخش‏های
· شعر
· داستان
· خاطره
· طرح ادبی
تا تاریخ 15 سنبله 1389 ه. ش در بخش انتشارات لیسه‏ی عالی معرفت تسلیم نمایند.

آدرس: دشت برچی، پل خشک، گلستان معرفت، لیسه‏ی عالی معرفت
شماره‏‏های تماس: 0772017181 -261244 0785