· روح الله بهرامیان(3)
تقدیم به بی خانمان شدگان ولسوالی بهسود
سنگها را گذاشت پهلوی هم، گورنه، خانه ای بنا می کرد
خاطر اش خسته بود اما باز فکر بنیاد خانه را می کرد
سرپناه دگر نداشت ،بله ،قریه از آن دیگران شده بود
کشته بودند خاندانش را، روی گور پدر دعا می کرد
سنگها روی هم نمی ماندند،سنگهای سیاه بی رو بود
دخترک بازهم عرق می ریخت باز هم سنگ جا بجا میکرد
گورستان مکان خوبی نیست- دور از قریه خوب می فهمید-
زحمتی را که میکشد عبث است به عبث نیز اعتنا میکرد
اشک آب و گیاه نانش بود،چار سو ترس و بیم تنهایی
خانه هم آرزوی بیش نبود،دخترک خانه از کجا می کرد؟
تشنه خون جان خود شده بود به دلش گشت بعد از این باید
با همین زندگی ی بی مقصد روی بر خاک اکتفا میکرد
زیر خورشید گرم تابستان داشت جان می سپرد اما نه
تاکه جان داشت کلبه سنگی ساخت دهن چند قبر وا میکرد
آخر اینجا تمام قبرستان مرده ها اهل بیت او بودند
او بجز این دگر نمی دانست طلب مرگ از خدا می کرد
قبر ها جمله یک رقم بودند، عاقبت قبر مادر اش را یافت
سنگ آخر به روی سینه نهاد مادرش را صدا صدا میکرد
خودسوزی
کسی آتش گرفت و بودنش را رو به جنگل زد ...
و آتش با تمام دخترک آن سو ... به جنگل زد
میان خرمنی از شعله های سرکش و عاصی
میان هاله ی فریاد چون آهو به جنگل زد
کبوتر های وحشی آسمان را آشیان کردند
به قصد مرگ و خود سوزی گل شبو به جنگل زد
فغان برخواست از هرسو فرو میخورد جنگل را
نشد آتش نشد خاموش اگر آمو به جنگل زد
گناه دختر معصوم .. نه او خود سرا پا سوخت
و آتش نیز نامردانه بعد از او به جنگل زد